بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 0
به نام خدا
سلام دوستان...خوبین؟؟؟
ولی من خوب نیستم...با یه دوست حرف زدم...یه چیزی گفت به خودم اومدم(راهو داری اشتباه میری)آره راست گفت راهمو گم کردم! این راه من نیست!من یه خلا تو زندگیم دارم که نمیخوام با هیچ چیزی پر بشه شاید اشتباهم همینه شایدم با کسای دیگه ای که حتی خودمم نمیفهمم دارم پرش می کنم....شاید اصلا خلاای ندارم !!!شاید داره با چیزای دیگه پر میشه !ولی نه انقدربزرگ هست که به این زودی ها پر نمیشه...خیلی حرفات منو برد تو فکر کاش میشد اینجا اسمتو بگم تا همه بدونن فکر آدم به سن و سال نیست....ولی من از فکر پر کردن خلا ام اونم با هر کسی اومدم بیرون....این خلا یه گودال عمیق تو جسم من ایجاد کرده کی حوصله داره این گودالو با حضور خودش پر کنه....نه اشتباه گفتم گودال تو جسمم نیست تو روحمه تو گذشتمه..گذشته مثل یه سایه س که این سایه همیشه جلوی روت روی زمین نقش میبنده همیشه جلوی چشاته وای از اون روزی که به بن بست برسی ...بیای بیای تااااا برسی به دیوار اونوقت سایه با تو یکی میشه.....نمیخوام به اون روز برسم به اون دیوار.. وقتی به بن بست میرسی که (راهو اشتباه بری)اصلا نمیدونم دارم راهیو میرم یا مثل سنگ سر جام خشک شدم....یه رفتن سنگین با یه آدم مونده سنگی.....مترسکو دیدی...یه جا خشک شده به یه جا زل میزنه..هیچی نمیگه!! از مزرعه ت از خون ت مواظبت میکنه ولی یه روز میای میبینی بلاخره کلاغا انداختنش....دو تا تعبیر داره خود من اون مترسکم که خشک شدم منتظر دسته ی کلاغام یا اونیکه خلا رو ایجاد کرد مترسکه..حالا اون رفته.. ..خونم زندگیم جوونه هام همرو کلاغا خوردن...من موندمو جای پاهای مترسک...یه بهار میخوام بایه مترسک دیگه !!نه دیگه مترسکم نمیخوام یه آدم زنده می خوام یه آدمی که فقط کلاغا ازش نترسن همه چیز ازش بترسه تنهایی..جدایی..همه چیز...نه اصلا چرا اینارو میگم..هیشکیو نمیخوام فقط بهار میخوام یه فصل جدید تو زندگیم...
درسا داره کم کم خودشو نشون میده سختیاش داره شروع میشه...
اگر به اندازه ی یک هبوط
چشمان اثیری تو را نظاره کند
دیگر تو را توانی نیست
برای گریز از وجود خویشتنت
نمی گذری از وجود خود
رها نمیکنی حیات را
زنجیر می بندی برتکه ای ازوجودخود
تکرار می کنی کسی را که با تو هست
نیست!!!
نمی توانی به تکراردروغ بگویی
که دروغ تبلور تو خواهد بود
وتبلور سقوط درخششی ایست عجیب!
گوشهایت را بگیر
به درون خود صعودکن
آیا صدای ناله ی باد را شنیدی
که پارچه های سفید را برایت پهن میکند؟
حال دریا در دلتوست
بگو که در پی گمشده ای هستی در
هجوم مصلحت خیالات نمناکت
بگو به زمین که عهد نامه اش را پاره کردی
عهد نامه ای که سراسر فرار سایه هاست
بگو که ابرها سایه خواهند شد
بگو به قلندر که سایه سار یقینم باشد
که یقینم سرشار از تمناست!
(حرمت عباسی خواه)
این دیگه سیاسی نبود البته قبلیم سیاسی نبود..لطفا برا شعرم نظر بدین
لینک دوستان
اشتراک